نمیدانم کجا باید رفت .........
چه باید گفت ..................
با که گفت........
غصه های انباشته در دل را ........
که همچون تازیانه هر لحظه شلاق میزند قلبم را .................
در این بهبوهه ی دردها و نداشتن ها
دلم ابستن غم هاست....
نمیدانم...نمیدانم.....
سروده دل شکسته خودم
امروز من خیلی غصه دارم خواننده عزیز ی که مطالبم و میخونی خوشحال میشم نظر بدید تا من کارم وبهتر کنم
چه میهمانان بی دردسری هستند
مردگان ...
نه به دستی ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندکی سکوت
خیره در چشمانت که می شوم
بوی خاک آفتاب خورده به مشامم می رسد
گم می شوم در گندم زار
میان خوشه ها ...
بال به بال شراره های سبز
در بیکران ها به پرواز در می آیم
چشمان تو چون تغییر مداوم ماده
هر روز پاره ای از رازش را می نماید
اما هرگز
تن به تسلیمی تمام نمی دهد
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت